صبح ساعت 6 و نیم با آلارم گوشیم بیدار شدم.یه نیرویی در درونم منو هل میداد به سمت بیدار شدن.

راستش با اتفاقات اخیری که توی کشورمون افتاده بود میلی به جشن گرفتن نداشتم.اما باز نمیتونستم از این نیروی پنهانی خودم رو نجات بدم.در درونم تقلا می کرد .در درونم صدا می داد.انتظار داشت.انتظار داشت که حتی شده به خاطر او  هم که شده پاشم و  ببینم سفره عید را.ماهی را که در ظرف سفالینی قرار گرفته و از تنگی مکان و اسیری در ظرف به این طرف و آن طرف می رود.انتظار داشت پاشم و سبزه ای را ببینم که از طراوت چشمانم را نوازش میکند.انتظار داشت پاشم و بوی سرکه را در درونم بکشم.انتظار داشت پاشم و یا محول الحول و احوال را زیر لب همراه با مجری تلویزون زمزمه کنم.انتظار داشت پاشم و تسبیحِ در دستان مادرم را که دانه های آن را دانه دانه برای حمد وسپاس ایزد پشت سر هم فرو می ریزد، ببینم.کنارش بنشینم.صحبتهای تکراری اما شیرینش را برای بار دیگر در  گوش جانم راه دهم.

کنار سفره چند سین نشستم و قرآن به دست در اعماق وجودم به دنبال رویاهای سال گذشته گشتم.اتفاقاتی که گاه دلم را و لبم را و به راستی وجودم را پر از شربت شیرینی میکرد و گاه روحم را می ازرد.گاه سرشار از غرور و سرافرازی میشدم و گاه در جست و جوی درونم به مواردی می رسیدم که درونم طغیان پستی و شکستی موج می زد.

 

 

راستش را بخواهی مرور خطرات بسیار دل نشین بود.در اعماق وجودم چیزهایی، کَس هایی، احساس هایی  را یافتم.حتی ترس اجدادم را در قرنها پیش در درون غار ها را احساس کردم.به اسم رسم هر سال قول سالی بهتر و پر بارتر را مهر کردم و در گوشه ای از دلم در جعبه روحم به امانت سپردم.و جانم با لبخندی  مثل سالهای قبل ان را از من پذیرفت و در دستان بی رنگش و عاری از محدودیتش تحویل گرفت.

 

 

بعد شستن روح در حمام افکارم به خود امدم.آغاز سال یک هزار و سیصدو نود ونه هجری شمسی.